سفارش تبلیغ
صبا ویژن

علوم سیاسی ،مطا لعات منطقه ای

...بانگی از آن دور ها صدایم می کند...

                               و چقدر برایم آشناست...

آوای دلنشینی داره...

                               آرامم می کنه...

از صحبت با او لذت می برم...

                              با من صمیمی است...

من هم با او صمیمی هستم...

                             از همه چیز خبر داره...

پیدا و پنهان ما...

                             ظاهر و باطن ما...

گذشته و حال ما...

                             اما به کسی حرفی از بدی ها مان نمی زنه...   

ولی از خوبی های مان چراغ راهی می سازه برای جاده تاریک زندگی ما...

                             و چقدر خوب و مهربونه...

تمام حرفهایم را گوش میکنه ...

                            انگار شناختمش...

کمی صبر کن می گم بهت...

                             تو هم می شناسیش با تو هم صمیمی است وآشنا...

آری با همه آشنا ست و صمیمی...

                             با همه خوبها با همه ی بدها...

اصلآ با هیچکس بد نیست...

                            شناختیش ...

دیدی گفتم می شناسی...

                           آری آری من با خود خود خدا حرف زدم...

بخدا من با خود خدا حرف زدم ...

                          اصلآ ما با هم حرف زدیم...

آری من با خدا حرف زدم...

                          و تو هم می تونی امتحان کن ...

و به من خبر بده...

                         دل نوشته از : تنها





ارسال شده در توسط احمد شریعتی

تنهائی سخت است هنگامی که به تنهائی آن را می کشیم...

تا کسی را به یاری نخوانیم...

چه تلخ است زیبا ئیها را به تنهائی دیدن...

و لذت را تنها بردن...

 چه  زشت  و  آزار دهنده است تنها خوشبخت بودن...

و در بهشت تنها بودن از کویر سخت تر است...

در فصل بهار...

هر نسیمی که به رُخت می وزد باد...

یاد تنهائی و تنها بودن را در ذهنت زنده می کند...

و تنها خوشبخت بودن، خوشبختی نا تمام است...

و چه زجرآور است بودن ولی تنها بودن...

من برای اولین بار در وجودم احساس کردم تنها شدم...

رنج تنهائی چقدر آزارم می دهد...

چقدر جدائی دهشتناک است...

خدای بزرگ مهربون من... کمکم کن که تنها نمونم...

کمکش کن که از سفر برگرده...

                  دل نوشته از : تنها




ارسال شده در توسط احمد شریعتی

1. راز اول : با خدا ارتباط برقرار کنید .

2. راز دوم : از آنچه هستید راضی باشید .

3. راز سوم : مثبت فکر کنید .

4. راز چهارم: بر آرامش درونی خود تمرکز کنید .

5. راز پنجم : قضاوت خود را افزایش دهید .

6. راز ششم : صفتهای مثبت خود را افزایش دهید .

7. راز هفتم : به دستورات اخلاقی احترام بگذارید .

8. راز هشتم : حس ها را از یکدیگر جدا کنید .

9. راز نهم : دید جدیدی پیدا کنید .

10. راز دهم : وسایل اضافی را از محیط زندگیتان خارج کنید .

                                             تحقیق از : تنها 


ارسال شده در توسط احمد شریعتی

... پیام آور شادیهای کودکی مان قاصدک بود. بیآئیم برای هم قاصدک باشیم.

آروم آروم سیاهی شب به انتها رسید جایش را به سپیدی صبح داد...

وقاصدکی از راه دور ولی نزدیک رسید و یواشکی در زد...

قلبم تپش خاصی داشت انگار می دونم حامل چه خبری است...

خبری از یار داره قاصدک تنهائی من،ولی باز...

تمام وجودم سرشارازشوق شنیدن بود...

اشک شادی تو چشمهایم حلقه زده بود...

اشکهای شوق و تنهائی،آروم آروم روی گونه هایم جاری شد...

قاصدک به من بگو بدونم...

بگو که دلش برایم تنگ شده...

بگو که منتظر من...

بگو بگو چی گفت...

و قاصدک بدون اینکه  حرفی بزنه آروم آروم...

از کنارم گذشت ورفت آن دور دورها...

                                  دل نوشته از : تنها




 


ارسال شده در توسط احمد شریعتی

 

...شاید که جاده زندگی تنها جاده ای باشد ...

 

که فقط یک لاین برای مقصد دارد...

 

بدون هیچ علائمی...

 

با آن همه فراز و نشیب ها یش...

 

راستی اینگونه است ؟...

 

از که باید پرسید...

 

شاید راههای دیگری نیز باشد...

 

که ما نمی دانیم ...

دل نوشته از : تنها

////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////  

..در سفر زندگی سوار شدن...


بر قطار سریع ومدرن چندان اهمیتی ندارد...


مهم آن است که دریک...

 

ایستگاه  مطمئن پیاده شویم...

دل نوشته از : تنها



ارسال شده در توسط احمد شریعتی

با سلام

      ...هرچند مدتی است او را ندیدم ،ومدتهاست هیچ خبری از او ندارم ، انگار دست روزگار بین ما فاصله انداخت.نمی دانم چرا وچگونه ... بگذریم... طوری مینویسم که همین الآن درحال خواندن است.قرار است تیک تاک ساعت در یه ساعت وروزمقرر02/20/؟؟13 برای لحظاتی توقف کند وهمه دوست وفامیل برای آن لحظه ثانیه شماری میکنن.مادری نگران از درد به خود می پیچد تعدادی از بستگان نزدیک، من ومادر را به بیمارستان می برند وپدر طبق معمول به دریا رفته بود در آن روزگار تلفن همراهی نبود باید منتظر میبودیم تا از دریا باآن خستگی های طاقت فرسایش به خانه برگردد.من ومادر به روی تخت بیمارستان منتظر ماما بودیم بعد از مدتی ماما آمد مادر کمی آرام شد ماما با حرفهای خود مادر را آرام کرد وخبر خوبی داد وگفت :مادر من نگران نباش فرزند شما صحیح و سالم است .ولی مادر نگران و چشم به در اطاق ومنتظر پدر بود . و پدر با آن آرامش همیشگی وارد اطاق شد آه چقدر مادر آرام شد با دیدن پدر . کمی با هم حرف زدن انگار مادر فقط وفقط منتظر پدر بود تا... طولی نکشید که ماما خوشحال وبا خنده به پدر گفت برو خدا را شکر کن که هم مادر وهم دختر ناز شما صحیح وسالم هستند.آری من به این دنیا پا گذاشتم 

آری من متولد شدم وبه این دنیای خاکی پا گذاشتم ... تولدت مبارک   دل نوشته از: تنها

///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

حس پنهانی در من ...

 که سکوت خانه ام را فرا می گیرد...

و همیشه دردهایی هست ...

در غروب...

شب های تاریک...

و حس پنهان من بیدار می شود...

حس غریبی است...

فراتر از عشق ...

حسی که نمی دانم با که می توان در میآن بگذارم...

جزء خدا ...

آری به  خدای میگم  مهربون... دل نوشته از : تنها

///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

دراطاق تنهائی خود با چشمهای خیس قدم می زنم .

مرور می کنم گذشته ام را.

روزهایی که به امید شنیدن حرفهای قشنگش سپری شد.

و من خسته ام از آدم ها...

خسته ام از رنگ و وارنگ ها...

خسته ام از نیرنگ ها ...

و  باز تنم می لرزد و اشکی که حلقه می زند در چشمان من ...

پیامی نیست در راه...

نگاهی نیست پشت سر...

کسی مرا نمی خواند...

و...

هیچکس... 

میشنوی ای  همسفر من... با شما هستم..     دل نوشته از : تنها



ارسال شده در توسط احمد شریعتی

...با سلام اری امروز را به نام معلم نامیدن نه بخاطر قدر دانی و سپاس وتشکرو... همیشه پرنده ها  پرواز را دوست دارن  از اوج لذت میبرن وبه ارامش میرسن از اون بالا جهان را می بینن جهانی که برای ما خیلی خیلی بز رگ است ودست یافتنی نیست اما برای انان چقدر کوچک وکوچک است.اری برای بودن وماندن باید پر پرواز داشت .که نتوانن در قفس اجیرت کنن تادر حسرت ازاد بودن بمانی .چقدر زیباست پر پرواز داشتن ودر زندان بودن فقط بخاطر  زندان بان که مورد سئوال قرار نگیرد.شاید گفتن اینکه معلم شمع ومن پروانه او بودن نه تنها تکراری شده بلکه کار برد خود را از دست داده .اری معلم همان پر پرواز است که همه مان داریم ولی چگونه استفاده کردن ان را نمیدانیم شاید حرفهای معلم همان حرفهای خوب وقشنگ خداست از زبانی دیگر... اری معلم ارزشمند است وارزشهای انسان بودن را دارد پس بیاییم به همه معلم ها احترام بگذاریم وقدر دان باشیم.                   نوشته شده از: تنها


ارسال شده در توسط احمد شریعتی

... شاید در باورم نمی گنجید که روزی را بدون پدر حس کنم نبودنش را نگفتنش را فریادهای غرور انگیزش راو دلشورهایش رابرای به دریا رفته ها که برای رنگین کردن سفرهای نهار و شام مردمان این شهرو دیار که نه بلکه کل کشور در ان سیاهی دهشتناک با اب سردو متلاطم دریا در نبردن...و باز گوشم به صدای ارام نفسهای ان از دریا برگشته باماهیهای زنده ومرده در دستانش اشنا شد خدا را شکر که بر گشته وباز من پدر دارم...شاید باور نمیکردم که نداشتن پدر فقط برای دیگران است ومن پدر دارم ... نه انگار اینگونه نبود و قرار است من هم نداشته باشم مثل خیلی ها که ندارن اه چقدر سخت بود ان روز برایم تازه فهمیدم چه شد ...اری تازه فهمیدم چه شد.            نوشته شده از : تنها


ارسال شده در توسط احمد شریعتی

...در اندیشه داشتم خالصانه ترین درودهاوسلامم را ازافق صبحگاهی خزرواز  پشت کوههای سر به فلک کشیده البرز تاغروب دل انگیز خلیج همیشه فارس ایران نثارت میکردم.وسرو قامتت را می بوییدم ومثل کودکیهایم به روی پاهای همیشه خسته ات ازدرد روزگار کمی می ارمیدم وان  سادگیهایت و مهربانیهایت وان دلشورهای صادقانه ات را بار دیگر حس می کردم وفریاد میزدم اهای ای روز گار لعنتی ای یار بی وفا چرا با انسانهای صادق اینگونه رفتار میکنی ...و... در اندیشه داشتم فریاد میزدم که دنیا رفتنی است ما هم نمی مانیم پس چرا اینگونه است حال ما...و...در اندیشه داشتم به اطرافیان میگفتم  که دنیا انقدر نامرد است که اگر اخر ماه کرایه زیستن را نپردازیم اثاثیه زندگی مان را به خیابان ابدی میریزد.باز چرا اینگونه است حال ما... به کجا میرویم چنین شتابان...      نوشته شده از : تنها


ارسال شده در توسط احمد شریعتی

دریا

از دریا پرسیدم که امواج دیوانه ی تو از ساحل چه می خواهد...


دریا با کمی مکث در جوابم گفت...

 

که طعمه مرگ فقط انسانها نیستند...

 

بلکه این امواج زنده هستند ...

 

که امواج مرده را شیون کنان ...

 

به ساحل آرام وخاموش می سپارند...   نوشته شده از : تنها

 



ارسال شده در توسط احمد شریعتی
<      1   2   3   4