...بی صدا این بار از کنار پله ها عبور کرد...
طبق معمول در فکرآش وسبزی سفره ما بود...
اما غبار سیاهی دور و برش را گرفته...
او زنده نیست ولی باز پرستار حال ماست...
در حیات خانه ما همه جا می چرخد...
هر گوشه ای از اطاق حکایت از داستان اوست...
در مراسم تر حیم خویش نیز بر سر کار خویش بود...
بیچاره مادرم...
همیشه از کنار پله ها می گذشت...
آرام و بی صدا تا بیدار نشویم از خواب خوش...
امروز هم عبور کرد...
باز در باز و بسته شد...
با پشتی خمیده اما استوار این بار هم عبور کرد...
چادری بر سر انداخته بود مادر ، چادر نماز...
برای راز ونیایش با معبود خویش و دعا به جان ما...
آنجا هم فکر ما بود...
بیچاره مادرم...
هر جا که بود نان هم می خرید امروز...
در باز و سفره اش همیشه پهن...
بر سر سفره اش چه کسانی که سیر شدن ...
گذشته ای قابل احترام دارد مادرم...
بیچاره مر یض هم بود که درمانی نداشت...
او ده سال کشید این درد را هر جور که بود...
باز هم پرستار بچه ها و پدر بود...
اما من چه کردم برای او...
روزی آرام، آرام وبی صدا از کنار ما رفت برای همیشه...
تشیع جنازه ای ،مجلس ختمی،تسلیتی،برای او گرفتیم...
به خانه آمدم و اینها برایم مادر نشد...
حال عجیبی داشتم دیدم در کنار باغچه حیاط مان نشسته...
و منتظر تنها پسرش با همان لباس گلدارش...
انگار می خندید ولی دل شکسته بود...
مرا به خاک سپردین وآمدین...
ولی من تنهایت نمی گذارم ای پسر ...
بیچاره مادرم...
روحش شاد، شاد، شاد... صلوات... شعر از استاد شهریار با کمی تغییر دل نوشته از : (تنها)