...در اندیشه داشتم خالصانه ترین درودهاوسلامم را ازافق صبحگاهی خزرواز پشت کوههای سر به فلک کشیده البرز تاغروب دل انگیز خلیج همیشه فارس ایران نثارت میکردم.وسرو قامتت را می بوییدم ومثل کودکیهایم به روی پاهای همیشه خسته ات ازدرد روزگار کمی می ارمیدم وان سادگیهایت و مهربانیهایت وان دلشورهای صادقانه ات را بار دیگر حس می کردم وفریاد میزدم اهای ای روز گار لعنتی ای یار بی وفا چرا با انسانهای صادق اینگونه رفتار میکنی ...و... در اندیشه داشتم فریاد میزدم که دنیا رفتنی است ما هم نمی مانیم پس چرا اینگونه است حال ما...و...در اندیشه داشتم به اطرافیان میگفتم که دنیا انقدر نامرد است که اگر اخر ماه کرایه زیستن را نپردازیم اثاثیه زندگی مان را به خیابان ابدی میریزد.باز چرا اینگونه است حال ما... به کجا میرویم چنین شتابان... نوشته شده از : تنها